کوچه باغ خاطرات...
در کوچه باغ خاطرات
آنجا که عطر اقاقی فضای غم آلود باغ را پر کرده بود
تنها تر از خویشتن,تو را بر نیمکتی نشسته دیدم
گویی هوا نفس شده بود و جان من ریه
گویی تو آب زلال شدی و من شراره ای از خشم
با هم به راه افتادیم تا تاریکی را پشت سر بگذاریم
و درختان همیشه بیدار کاج و سرو
با هم بودنمان را تبریک گفتند
فصلی گذشت و ما برای تسلیت به باغ خاطرات بازگشتیم
روی همان نیمکت خاک آلود نشستیم
....._و_.....
من از غم های انباشته شده گفتم و تو از لبخند خورشید
من از دردهای جانکاه گفتم و تو از صورتک های نقاشی شده
من از مزگ قناری ها گفتم و تو از لذت صیاد هنگام صید
فصل سرد زمستان,جدایی قلب هایمان را به ما تسلیت گفت
و ابرها,برای جدایی ما گریستند
دیگر نه تسلیت,نه گریه,دیگر اشکی برایم باقی نمانده...
چهارشنبه 3 مرداد 1391 - 2:19:31 PM